رؤیایی که به خاطرش میارزد خوابید
و بیدار نشد
گزینهی شعرهای هوانس گریگوریان
مترجم:
واهه آرمن
انتشارات افراز
1391
سرشناسه : گریگوریان، هوهانس، ۱۹۴۵- م. Grigoryan, Hovhannes
عنوان و نام پديدآور : رویایی که به خاطرش میارزد خوابید و بیدار نشد : گزینهی شعرهای هوانس گریگوریان/ گردآوری و ترجمهی واهه آرمن.
مشخصات نشر : تهران: افراز، ۱۳۹۱.
مشخصات ظاهری : ۹۶ص.
شابک : 978-964-243-993-5
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
موضوع : شعر ارمنی — قرن ۲۰م. — ترجمه شده به فارسی
موضوع : شعر فارسی — قرن ۱۴ — ترجمه شده از ارمنی
شناسه افزوده : آرمن، واهه، ۱۳۳۹ – ، گردآورنده، مترجم
رده بندی کنگره : Pk۸۵۴۸/گ۴ر۹ ۱۳۹۱
رده بندی دیویی : ۸۹۱/۹۹۲۱۶
شماره کتابشناسی ملی : ۳۰۸۹۴۱۴
رؤیایی که به خاطرش میارزد خوابید
و بیدار نشد
گزینهی شعرهای هوانس گریگوریان
گزینهای از دو مجموعهشعر
هرگز نمیری، 2010 میلادی، ایروان
اعتدالین، 2006 میلادی، ایروان
مترجم:
واهه آرمن
انتشارات افراز
1391
انتشارات افراز
—————————————————————
رؤیایی که بهخاطرش میارزد خوابید
و بیدار نشد
گزینهی شعرهای هوانس گریگوریان
مترجم: واهه آرمن
نوبت چاپ: اول/ 1391
شمارگان: 1100 نسخه
تمام حقوق اين اثر براي انتشارات افراز محفوظ است.
—————————————————————
هوانس گریگوریان شاعر، مترجم، روزنامهنگار و زبانشناس پر آوازهی ارمنی، متولد هفتم آگوست 1946 میلادی در شهر گیومری، مرکز ایالت شیراک در ارمنستان و فارغالتحصیل رشتهی زبانشناسی از دانشگاه دولتی ایروان است.
نخستین مجموعهی شعر او به نام «آوازهایی بدون موسیقی» در سال 1975 منتشر شد. پس از آن مجموعههای «پائیزی کاملاً متفاوت» (1979)، «باران به مناسبتی غمگین» (1982)، «ساعتهای دیرگذر» (1986)، «فرشتههایی از آسمانِ کودکی» (1992)، «میان دو سیلاب» (1996)، «نصفِ وقت» (2002)، «اعتدالین» (2005)، «هرگز نمیری»(2012) و چندین مجموعه شعر برای کودکان را منتشر کرد.
گذشته از سرودن شعر، گریگوریان مترجم آثار برخی از شاعران و نویسندگان روس، انگلیسی و اسپانیایی زبان، از قبیل یوری ورونف، اُلِگ شستینسکی، خولیو کورتازار، کارلوس فوئنتس، خوزه ماریو ُاُرتگا و دیگران به زبان ارمنی است.
با نام هوانس گریگوریان در نوجوانی آشنا شدم. آن زمان به دست آوردن و خواندن آثار شاعران و نویسندگان ارمنستان بسیار دشوار و تقریباً غیرممکن بود. روزی یکی از دوستانم به خانهمان آمد و گفت مادرش از سفر ارمنستان برگشته و با خود چند کتاب شعر آورده است. یکی از آنها «آوازهایی بدون موسیقی» سرودهی هوانس گریگوریان بود. آن را روی میزم گذاشت و رفت. چند روز بعد دوستم را در خیابان دیدم. سلام کردیم. حالم را که پرسید، بیاختیار گفتم: این گریگوریان یک دیوانهی واقعی است، یک شاعر ماندگار!
آن روزها فکرش را هم نمیکردم که سالها بعد، مترجم شعرهای او به زبان فارسی خواهم بود… و امروز لذتی که از ترجمهی شعرهای این شاعر میبرم، کمتر از لذت سرودن شعر نیست. شاید مهمترین دلیل این احساس، روح خلاق و نگاه انسانی اوست، نگاهی که تنها به شهر و کشوری که در آن زاده شده و زندگی میکند محدود نمیشود…
گریگوریان در شعر خود به واژهها جان میبخشد. نیاز و میل به آفریدن یک چیز است و توانایی دست یافتن به آنچیز دیگر. و او از جمله شاعرانی است که توانایی عینیت بخشیدن به ادراکات خود را دارند. آنچه موجب آفرینش یک اثر ادبی مانا میشود، میزان ذوق، اندیشهی پویا، جهانبینی و نبوغ شاعر و نویسنده است. در شعرِ این شاعر، حتی هنگامی که او صحبت از مرگ میکند، زندگی جاری است. او همواره حرف تازهای برای گفتن دارد. تأثیرگذاری شعر او بیشک ناشی از داشتن پشتوانهی فکری و بار معنوی اوست.
در میان تصاویر بسیار متنوعی که در شعر هوانس با دقت و باریکاندیشیِ شاعرانهای ترسیم شدهاند و همه، نتیجهی عمقنگریِ توام با سادهگویی اوست، بیش از هر چیز تپشهای قلب و گرمای زندگی اصیلترین عنصر اجتماع، یعنی مردم احساس میشود. او زبانی ساده و گاه فاخر و ادیبانه دارد که از طنزی تلخ و رک گویی خالی نیست: «وقتی تصاویر شاد را، دیگر / تنها در خواب میتوان دید / گمان میکنید بیدار شدن از خواب آسان است؟…».
در جهانبینی گریگوریان حتی اشیاء دارای روح هستند. او با دیدن زیباییهای آشکار و پنهان طبیعت به وجد میآید و خوانندهاش را به وجد میآورد. شعر گریگوریان طرح و تبیین تواناییهای انسان است برای پیوند با کل طبیعت. او رابطهای زیبا و نمادین با طبیعت برقرار میکند. شعرهای نمادین او به خیالها و وهمهای رنجافزا میپردازد. در شعر او انسان در هر چیزی حضور دارد و انگار هر چیزی هم در انسان حضور مییابد.
«درختها میدوند، با لباسهای چیت رنگارنگ». طبیعت با همهی جلوههای زیبایش، بهار با گلهای رنگارنگش، تابستان با دریاچههای خلوت و دلتنگش، و زمستان با گنجشکهایی که چون اشکهای یخ زده از مژههای درختان آویزانند، در شعر این شاعر جایگاه ویژهای دارند. او در شعر خود با طبیعت یگانه میشود و خواننده فاصلهای بین او و آن چه که توصیف میکند، نمییابد.
شعر، هستی ناشناختهی روح است. در هر روحی دنیایی ناشناخته است و صورتهای خیال نمایشگر این دنیای ناشناختهاند. خیال شاعرانه با یاری گرفتن از عنصر تصویر، بسیاری از امور ذهنی را دیداری میکند و تصورات خود را از این راه به تماشا میگذارد. در شعر گریگوریان با دنیای خیالی و انسانی او به کرّات مواجه میشویم. او با شعر به دنیای ناشناختهی روح خود دست یافته و آن را لمس کرده است.
عشق نیز در شعر او معنایی انسانی و آرمانی دارد و عشقی مبهم و رازگونه است. کلمات او در فضای سیال و ناخودآگاه ذهن سرریز میشوند و فضایی نو میسازند، فضایی که بازتابی از درونِ اوست.
مجموعهی «رؤیایی که به خاطرش میارزد خوابید و بیدار نشد» دربردارندهی آخرین اشعار گریگوریان است که در سال2010، با عنوان «هرگز نمیری» در ایروان به چاپ رسید. علاوه بر این اشعار، چند شعر نیز از مجموعهی «پاییزی کاملاً متفاوت» از همین شاعر را که در سال 1387 ترجمه کرده بودم، بازبینی کرده و در این مجموعه گنجاندهام.
واهه آرمن
دموکراسی
خرس دوچرخه میراند
طوطی شعرهایی دکلمه میکرد
میمونها با مربیشان
نرد عشق میباختند
و بندباز
با چابکی
روی بندها جستو خیز میکرد…
بعد یکباره همه چیز عوض شد
و حالا
خرس شعرهایی دکلمه میکند
طوطی دوچرخه میرانَد
میمونها روی بند جستوخیز میکنند
و بندباز
با چابکی
نرد عشق میبازد
با مربیاش
دلقک
حینِ خندیدن دریافت
… در مردم
چیزی تغییر کرده است،
و مردم دریافتند
که دلقک چیزی را
با خندیدن تغییر داده است…
+ + +
انشاء با موضوع آزاد
در انشای دبستانی
با موضوع «میخواهید چه کاره شوید»
پسر پادشاه
تنها
یک سطر
نوشته بود
«چه بخواهم، چه نخواهم، پادشاه».
+ + +
در شبی از شبهای دسامبر
پای حصار شهر
به گریه افتادی
و اشکهایت را پنهان نکردی،
مثل سالها پیش،
وقتی پدرت از این دنیا رفت.
در شبی از شبهای دسامبر،
با زانوان خمیده،
پای حصار شهر ایستاده بودم
و نمیدانستم
که درد بزرگ
به تنهایی نمیآید.
من هم با دیگران
گریه میکردم.
اما روزها و ماهها بعد،
وقتی که زجر میکشیدم و
نمیتوانستم سطری بنویسم،
پی بردم
که گفتنیترین واژههایم را
با اشک،
پای حصار شهرِ ویران ریختهام…
+ + +
در جستوجوی دشمن
در سرزمینی دوردست
پادشاهی زندگی میکند
و فرامینی میدهد.
هر صبح، لشکر را به صف میکشد،
پیشانی ملکه را میبوسد، و بعد
دست و رویش را میشوید و
به جستوجوی دشمن میرود.
لشکر به دنبال او به راه میافتد،
آنها از میان دشتها و درهها
و جنگلها و کوهها میگذرند،
اما دشمن را نمیبینند
و اندوهگین
از کوهها، جنگلها،
درهها و دشتها برمیگردند.
پادشاه به شدت خاکآلود است،
و لشگر به شدت خاکآلود است.
آنها دست و رویشان را میشویند،
پادشاه فرامینی میدهد،
پیشانی ملکه را میبوسد و
میرود بخوابد.
+ + +
اشد مجازات
حالا که دیگر عمرم را کردهام،
میتوانم با اطمینان کامل بگویم
که در روزگاران پیشین،
مرتکب گناهان بزرگی شدهام،
پلید بودهام،
و شاید ظالم،
در غیر اینصورت، چرا خداوند
چنین مجازات سنگینی
برایم مقدور کرده است؛
زاده شدن
و روزگار گذراندن
در این سنگستان،
میان آدمهایی که بیتردید
برای آخرین بار
روی این خاک زاده شدهاند،
زیرا خداوند، برای آنها
مشکل بتواند مجازاتی نو
و سنگینتر از این
مقرر کند…
+ + +
از زندگی مردان نامی
وقتی داروین
از گردش هر روزهاش به خانه برگشت،
با دیدن میمون عزیزش
که برای چندمین بار
خانه را زیرورو کرده،
همه چیز را به هم ریخته و
داغان کرده بود،
از کوره در رفت و نالید؛
- تو کِی آدم خواهی شد؟
و یکسر ناامید،
روی مبلِ پارهپاره ولو شد.
+ + +
برباد رفتگان
باد به سوی شمال میوزد
و ما، همگی
به سوی شمال میدویم.
باد به سوی جنوب میوزد
و ما، همگی
به سوی جنوب میدویم…
سرانجام کِی
دلی از عزا درخواهیم آورد
تا کمی سنگین شویم و
بچسبیم به خاک
و در برابر این وزش بیپایان بادها
تاب بیاوریم.
+ + +
ارمنستان
این سرزمین من است،
با چنان اندازهای
که اگر به جایی دور بروم،
میتوانم آن را با خود بردارم.
کوچک است مثل مادری پیر و
کوچک است مثل کودکی نوزاد
و قطره اشکیست
روی این نقشه…
این سرزمین من است
با چنان اندازهای
که به راحتی
آن را در قلبم جای دادهام
تا ناگهان گمش نکنم…
+ + +
وصیت
افسوس در روزگاری زندگی میکنم
که در این کرهی خاکی فرتوت،
دیگر همه چیز رو به پایان است.
رودخانهها و چشمهها میخشکند،
اقیانوسها بدل به دریا،
و دریاها بدل به مرداب میشوند،
جنگلها میسوزند و
مثل کبریتهای خشک
خاکستر میشوند،
اما اینک، به طوری جدی
صحبت از تمام شدن نفت و گاز میکنند…
افسوس،
دیگر چیزی برایم باقی نمیماند،
که برای بازماندگانم باقی بگذارم.
چیزی که بتوان آن را فروخت،
یا آن را در بانک به گرو گذاشت
و با بهرهاش
در آسایش زندگی کرد.
شاید
تنها چیز کم و بیش قیمتی،
همین کره خاکی نزار است،
که مثل اسبی پیر
سرعتش را رفته رفته کند میکند،
و اطمینان دارم که به زودی
با نالهای خواهد ایستاد،
و در همان لحظه، آسوده خاطر
آن را مثل ملکی نامنقول،
برای شما
ارث خواهم گذاشت.
+ + +
آدم
او را در راه بهشت دیدم.
دیگر برایش عادت شده بود؛
گاهگاهی با سطلی پُر از آب و جارو
و چند تکه لتهی تمیز
به آنجا میرفت.
در ابتدا، نزدیکِ در مینشست و
سیگاری دود میکرد،
چانهاش را به دستش تکیه میداد
و اندیشناک و بیاعتنا نگاه میکرد.
از آن بالا
همه چیز به روشنی دیده میشد؛
دشتها و شهرها،
و اگر با دقت نگاه میکردی،
حتی ماشینها…
بعد، میایستاد،
آستانِ در را آب و جارو میکرد
و نگاهش را از زمین برنمیداشت.
بعد با لتهای تمیز و خیس،
با احتیاط و بدون عجله
درِ چوبی را پاک میکرد،
با انگشتانش
آن را به نرمی نوازش میکرد
و سرکِیف از استحکامِ در،
سر میجنباند،
به نقوشِ در نگاه میکرد و
سرش را دوباره میجنباند،
بعد، فلز قفل را
که پس از چند صد سال،
هنوز برق میزد،
لمس میکرد…
و در پایان،
در را میکوبید،
همینجوری،
برای تفنن،
و هیچ وقت هم امتحان نمیکرد
که بداند
بسته است
یا باز؟…
بعد، سیگار دیگری آتش میزد،
سطل و جارو را برمیداشت و
با قدمهای آهسته دور میشد…
+ + +
صفحهی تلویزیون،
– پنجره ای رو به دنیا،
در سلول زندان.
سلیقه و
خواستههای همهی زندانیان را
در حد امکان به حساب آوردهاند؛
در زمستان
خیلیها ترجیح میدهند
سرزمینهای گرمسیر را ببینند،
جنگلهای انبوه و سرسبز
و شهرهای تمیز و نُقلی را،
که در کوچههایشان مردمانی خندان،
با لباسهای سبک در رفت و آمدند،
و مطلقاً به یکدیگر شلیک نمیکنند
از پشت.
در تابستان هم
همان آدمها را نشان میدهند،
که شهرهای گرم را رها کرده و
در دریاها و رودها خنک میشوند،
روی شنهای داغ دراز میکشند و
آفتاب میگیرند،
در آرامش،
با چشمان بسته چرت میزنند
و مطلقاً شک نمیکنند
که کسی به آنها شلیک خواهد کرد
از پشت.
اما خواستنیتر از همه،
در تمام فصول،
دیدن تصاویر سفر است، که چگونه
همان آدمها،
با اتوموبیلها و قطارها
و با هواپیماها به جایی میروند،
یا از جایی برمیگردند،
بعضیها به استقبال میآیند و
بعضیها بدرقه میکنند،
و آشکارا احساس میشود،
که به فکرشان نیز نمیآید
که کسی به آنها شلیک خواهد کرد
از پشت.
… بعد،
صفحهی تلویزیون خاموش میشود
و در سلول زندان،
بارانِ ریزی آغاز به باریدن میکند،
زیرا پاییز است
و روزها زود تاریک میشوند،
و من عجله دارم
که آخرین سطرهایم را،
تا کسی از پشت شلیک نکرده،
به پایان برسانم.
+ + +
شعر خداحافظی برای پدرم
اندوهگین، به دنبالت میدویدم،
اما تو بسیار تند راه میرفتی،
نِق میزدم،
نمیشنیدی؛
گوشهایت در جنگ سنگین شده بود.
سالها بیامان میگذشتند و
گویی هیچ چیز تغییر نمیکرد –
تو هنوز هم تند راه میرفتی
و من میدویدم، اما
باز عقب میماندم.
حالا هم به همان ترتیب میرویم؛
تو از جلو،
من اندوهگین، از پشت سر…
تو حالا بسیار آهسته میروی،
من اما حیرانم،
که دیگر چرا عقب میمانم،
چرا میگریَم
و صدایت میکنم؟…
+ + +
شهر جداییهای بیپایان
من به تو نزدیک میشوم،
مثل کودکی خوابآلود،
که در اتاقی تاریک،
با چشمان بسته، کورمال کورمال
به سوی رختخوابش میرود.
دیوارها گرمند،
من اما تو را نمیبینم،
زیرا چشمانم اگرچه باز،
اما پر است از اشک،
و با چشمانی که نمیبینند،
کورمال کورمال
در کوچههایت میگردم
و با احتیاط
از میان گهوارههای فلزی،
سهچرخهها، توپهای پارچهای
و اسبهای چوبی میگذرم،
و.گربهها، – به قول مادرم؛
دستمالهای خدا –
پاهایم را لمس میکنند،
بعد، صداهایی آشنا
به چهرهام میپیچند
و انگشتانی آشنا
گونههایم را نوازش میکنند…
قدمهایی آشنا؛
پدرم به خانه برگشت…
واژههایی آشنا؛
صدای خواهرم، که درس میخوانَد،
دری بسته میشود،
نوری خاموش میشود…
و کودکی که نیمهشب
از خواب بیدار شده است،
گریه میکند،
خوابِ بدی دیده
و دلش فروریخته است از ترس؛
خواب دیده است
که از خانه بیرون آمده،
کمی بازی کرده
و به خانه برگشته،
اما کسی در خانه نبوده…
سرگرم بازی،
حواسش نبوده
که هوا تاریک شده است
و دیگر کسی
در این خانه نیست…
+ + +
تنها جزیرهای به جا مانده است
که مردمان عزیز
در آن زندگی میکنند.
تنها خورشیدی تابان،
که هرگز غروب نمیکند.
تنها چند درخت،
با میوههای شیرین.
و تنها این رؤیا،
که تو در آن جزیره،
زیر خورشیدی تابان
که هرگز غروب نمیکند،
با مردمانی عزیز،
میان درختهایی که از شاخههایشان
میوههای شیرین آویزانند،
زندگی میکنی…
تنها یک رؤیا،
در این اقیانوس خشم و نفرت،
رؤیایی که به خاطرش میارزد خوابید
و دیگر
بیدار نشد.
+ + +
شکارچیان
آنها بیرون از شهرها شلیک میکنند،
آنها دور از من شلیک میکنند،
و صفیر تیرهایشان
به گوشم نمیرسد… اما
به روشنی میشنوم
که قلبهای زخمی
چگونه خاموش میشوند…
+ + +
بعدها
چند قطره اشک،
در چشمهایی
که برای لبخند زدن باز شدهاند.
واژههایی که هنگام دیدار و
هنگام جدایی به یکدیگر میگوییم.
اینک، با شور بسیار
ساختمانی بنا میکنند،
که قرنها بعد، باستانشناسان
هنگام کندوکاو،
آن را باید از زیر خاک
بیرون آورند.
من در یکی از واحدهای کوچک این بنا
زندگی خواهم کرد
و قرنها بعد،
وقتی که باستانشناسان
این ساختمان را بیابند و
درش را باز کنند
و به خانهی کوچکم وارد شوند،
مرا پشت میز،
در حال سیگار کشیدن خواهند یافت…
مرا، با واژههایی
که پراکندهاند این سو و آن سو،
واژههایی روی میز و
پای دیوارها…
و چند قطره اشک،
در چشمهایی
که برای لبخند زدن باز شدهاند.
+ + +
شعر کوچک
خانهای
که دوست میداشتم در آن زندگی کنم؛
ردیفی از گلدانهای گل
روی طاقچهی پنجره،
پارچی پُر از آب
روی میز.
کتابی نیمه خوانده روی مبل،
و پردهای ضخیم،
که پشت آن پنهان میشدم
و ساعتها از پشت پنجره
به دختر کوچکم نگاه میکردم،
که چگونه با سر و روی خاکآلود
در حیاط بازی میکند.
و من، بیوقفه
دوست میداشتم زندگی کنم.
+ + +
اگر بیابانی شخصی میداشتم،
همهی شیرهای دنیا را صدا میکردم
و میگفتم
ببینید پیش من چه قدر شن هست و
چه قدر آزادی.
خورشید را نشان میدادم،
میگفتم
در اینجا
کسی به شما نخواهد گفت
که گرگ هستید،
و یالهایتان را
نخواهند تراشید.
میگفتم
میبینید
در اینجا چه قدر سکوت هست؟
از آنِ شماست!
بدَرید آن را
با غرشِ سیمینتان!
… و بعد، شبانه
و پنهانی
هر کدام از ما شعری میسرود
راجع به قفسها.
+ + +
چارهای بیندیشید، که من
از این سرزمین کوچک دور نشوم،
ایرادی در شناسنامهام پیدا کنید
و بَرَم گردانید از مرز.
دلیلی بتراشید
که به عقل راست بیاید و
من از این شهر کوچک
بیرون نروم؛
برفی سنگین ببارد
و بزرگراهها بسته شوند،
پرواز هواپیماها لغو شود.
و قطارها برای مدتی نامعلوم بایستند…
مگر سخت است؛ موانعی ایجاد کنید
که نتوانم از این کوچهی کوچک
دور شوم؟
اپیدمی سرماخوردگی اعلام کنید؛
خوکی یا بُزی،
هشدار بدهید که جان شما و
دیگران را
به خطر خواهم انداخت، اگر
حتی یک قدم
از این کوچهی کوچک،
که به همهی درختها،
بوتهها و سنگهای پیادهروهایش
و حتی به سگهای ولگردش
به شدت عادت کردهام،
بیرون بگذارم.
چه کسی گفته
که نمیتوان قانونی وضع کرد
و دستکم به یک نفر، یعنی به من،
اکیداً اجازه نداد
از خانهی کوچکش بیرون برود،
گیرم به بهانهی جلوگیری از ازدحام.
پلیسی دمِ خانهام بایستد
و در گوشهایش پنبه فرو کند،
تا صدای خواهش و التماسم را نشنود
و در را مطلقاً باز نکند…
دیگر چند روز است
که هیچ دلیلی برای بیدار شدن
پیدا نمیکنم.
+ + +
یک میلیون سال پیش از آدم،
چرخ را،
جنبندهای، سوسکی ابداع کرده است،
که با ساختن کُرهای کوچک از سرگین،
آن را مثل چرخ
قِل داده است و
توشهی زمستانش را
به حفرهاش برده،
بیآنکه برای ثبت اختراعش،
یا دریافت جایزهی نوبل
و جوایز گوناگون دیگر
ذرهای بیندیشد،
بیآنکه دربارهی شهرت و عزتش
ذرهای بیندیشد،
و به طور کلی،
بیآنکه بیندیشد.
+ + +
جنگ اما آرامش
دو سرباز دشمن،
در یک عصر غمانگیز پاییزی
رو در رو
یکدیگر را ملاقات کردند.
هر کدام ژنرال خود را داشت
و هر کدام تفنگ خود را،
و مهارت بسیار در شلیک.
آنها، رو در رو
سنگر میبستند،
تا از آنجا
با هدفگیری
به یکدیگر شلیک کنند.
به همین دلیل،
با جدّیت
سنگر میکندند
و عمیق میکندند…
دو سرباز دشمن،
در یک عصر غمانگیز پاییزی
رو در رو
یکدیگر را ملاقات کردند.
هر کدام ژنرال خود را داشت
و ژنرالها
فرمان میدادند
و سیگارهایشان را دود میکردند،
اما سربازان
سنگر میکندند،
و عمیق میکندند،
عمیق میکندند.
ژنرالها
در ابتدا به چیزی شک نمیکردند،
آنها فقط فرمان میدادند،
آنها فقط
سیگارهایشان را دود میکردند
و تنها گاهی نگاهی خصمانه
به دشمن میانداختند.
و وقتی پی بردند که موضوع چیست،
دیگر خیلی دیر شده بود،
سربازان، سنگرها را
بسیار عمیق کنده بودند،
بسیار عمیق،
و به کندن ادامه میدادند،
و به کندن ادامه میدادند.
و ژنرالها نعره میزدند؛
«بیرون بیایید، ترسوها»
«بس کنید دیگر!»
پا بر زمین میکوبیدندو
تنها گاهی نگاهی خصمانه
به دشمن میانداختند.
و وقتی پی بردند
که تلاششان بیهوده بوده،
با صدای بلند به گریه افتادند
و با رکیکترین الفاظ
بنای فحاشی گذاشتند.
+ + +
اینک
خدای توانا!
حالا، که سالهای بسیاری را
در سیارهای که آفریدهای گذراندهام،
و جنگلها، کوهها،
رودها و اقیانوسها را دیدهام،
پرندگان را در آسمان
و ماهیان را در اعماق آبها دیدهام،
مسحور پشتکار مورچهها،
رنگارنگی گلها و
اعجاز برگها شدهام،
از آیین شگفتانگیز سپیدهدمان
و پایین افتادن باشکوه پردهی تاریکی
لذت بردهام،
گوناگونی خیره کنندهی باران را دیدهام
و مهارتش را
در تغییر زمستان به بهار…
و میدانم
که دیگر وقت جداییها و
خداحافظیست،
دردهایم را کنار بگذارم
و تا یادم نرفته بپرسم
با چه قدرت و
چه مهارتی توانستهای
این همه را،
تنها
در یک هفته بیافرینی خدا،
که اینک، چندین هزار سال است
که ما،
آدمهایی که خود خلق کردهای،
خراب میکنیم و
ویران میکنیم،
اما سرش هنوز هم ناپیداست…
+ + +
آن روز خواهد رسید
و عشق قدیمی
میتواند ناگهان شکوفه کند،
مثل کاکتوس.
عکس قدیمی
میتواند با زبانی شیوا،
حرف بزند
با تو.
و مادر جوان
میتواند در را
به روی فرزند پیرش باز کند
و آسمان رنگباخته را
پُر کند
با فرشتهها…
+ + +
دیدار با متوفی در اوور سور اوآز[1]،
وقتی زولال[2] بسیار سرحال و بانشاط بود و در مزارع اطراف کلاغهای بسیاری برای شرکت در مراسم رسمی تجمع کرده بودند
اینک ون گوگ
و برادرش، در کنار او،
دو برادر، زیرسنگی ساده،
کنار یکدیگر آرامیدهاند.
اینک ون گوگ…
روی سنگ اما، سال تولد،
خط فاصله، سال مرگ،
همین.
چهقدر با این مرد صحبت کردهام
در خیال.
آمدم، دیدم.
دیریست مرده است.
+ + +
برای دیدن این معجزه
چشمهایت را باید کاملاً باز کنی،
زیرا از پنجرههای کاملاً باز
پرندههایی باید وارد شوند.
این معجزه
با معجزههای عادی کمی فرق دارد،
زیرا پرندهها
پرندههایی عادیاند؛
آنها رؤیایی با خود نمیآورند
و حکایتی از خورشید و ماه ندارند.
آنها
فقط بالهایشان را میجنبانند و
آوازهایشان را
با زبانی میخوانند، که تنها
پرندهها آن را میفهمند،
اما هنگامی که خورشید
در آسمان میدرخشد
و هنگامی که آسمان
تابناک است و آبی،
پنجرهها را کاملاً باز کن،
زیرا بزرگترین معجزه
همان است
که پرندهها
از پنجرهات وارد میشوند،
بالهایشان را میجنبانند و
آوازهایشان را
با شگرفترین زبان دنیا میخوانند.
+ + +
قلب
در میان واژههای قدیمی
بیش از همه
تو میتوانستی فریب بخوری!
اگرچه با دقت و باوسواس،
در ژرفترین نقطهی بدن،
میان استخوانهای سخت پنهان بودی.
تو،
که ظریفتر و با احساستر
و مهمتر از همه بودی،
و همزمان، بیش از همه
فریبخورده.
تو خواستهای ببینی،
اما چشمها،
چشمهایت را بستهاند،
تو خواستهای در آغوش بگیری،
اما دستها،
دستهایت را گرفتهاند،
و دستها، صلیبوار
مثل دستهای بردگانِ محکوم
در راه روم،
آویختهاند.
تو خواستهای بدَوی،
اما پاها،
تو را به راهی دیگر کشاندهاند…
تو مدام چیزهایی خواستهای،
اما تو را همیشه
در دود سیگار غرق کردهاند
و یا با شراب
خوابت کردهاند.
تو را،
که مثل نوزادی پیچیده در قنداق،
ناتوان و بییاور بودی…
+ + +
خوشبختی… مثل طمعه در تله،
مثل ستاره در آسمان،
در مقابل دیدگان تو، اما
دست نیافتنیست…
برای ناامید شدن
همین هم کافیست.
زیرا سرگرمی مورد علاقهات
موضوعیست که مثل صابونِ خیس
لیز میخورد و
از میان انگشتانت
بیرون میلغزد.
تو از موقعیتهای ساده دوری میکنی؛
باران را دور میکنی،
دیوارهای ناامیدی شب را،
پیری را، که در همهی آینهها
تو را دنبال میکند،
و تنهایی را، که آخر هم ندانستی
تو او را دنبال میکنی
یا او تو را؟…
اما تو شتابان به آسمان میروی
و دستت را
به سوی ستاره دراز میکنی…
هنگامی که به او برسی،
جانت
که ناامیدانه گرفتار است در تله،
از خوشبختی
مویه خواهد کرد…
+ + +
برخلاف گذشتههای دور
که هنوز جوان بود و نارس،
حالا به کرّات میاندیشد و
در این فکر است
که خوشبختی واقعی و بزرگ
شاید همان است که بود و گذشت،
یا شاید همان است
که باید بیاید…
… صحبت
دربارهی چند قطره باران است،
که کاکتوس پیر و خشکیده،
در گوشهای خاموش در بیابان،
غرقِ افکار تلخ،
برخلاف گذشتههای دور،
که هنوز جوان بود و نارس،
حالا به کرّات خوابش را میبیند.
+ + +
اسمم را
نه در فهرست چپها پیدا خواهید کرد،
نه در فهرست راستها.
مرا در این دنیا
ملاقات نخواهید کرد
و در آن دنیا،
اصلاً.
اینک، رود سن به آرامی جاریست،
به آبهایش نگاه میکنم و…
چهرهام را نمیبینم.
اینک، رود سن به آرامی حرف میزند،
و من هیچ واژهای را نمیفهمم.
این عبور
چه سبک بود و
چه آسان.
دیگر نیستم.
+ + +
اخبار ناگوار از پاریس
در پاریس
سرمای بیسابقهایست.
شش نفر در کوچه یخ زدهاند.
دیگران کمی سرفه میکنند.
در موزهی لوور،
لبخندِ یخ بسته
از چهره مونالیزا سُر خورده و
با افتادن روی زمین
تکه تکه شده است
و بازدید کنندهای
در همان لحظه، در لوور
با دیدن فرعون در قبر سنگی،
پیچیده در پوستینی گشاد
و در حال خواندن «نشریهی ادبی[3]»،
بیهوش شده است.
+ + +
پاییز
در کوچهها
شاعران، آویزان از درختها
تاب میخورند.
آنها لبخندی زرد بر چهره دارند
و در دستهایشان، سیگاری خاموش.
باد میوزد
و آنها را به آرامی تاب میدهد.
از صورتهایشان
نقابهایی زرد
که لبخند بر لب دارند،
میافتد،
و نقابهایی با دهانِ باز
و نیشخندی بر لب،
با خشاخشی زرد
میافتد.
ناگهان
تا چهره آشکار میشود،
یک قطرهی درشت باران
میچکد بر خاک.
در کوچهها
شاعران، آویزان از درختها
تاب میخورند.
+ + +
همه چیز آشکار است
و در دفاتر مخصوص
ثبت شده است،
که طوفانِ آب،
کِی و از کجا آغاز خواهد شد،
کِی و در چند روز
دنیا
دوباره زیر گدازههای وزوو[4] و اِتنا[5]
مدفون خواهد شد،
در جنگ سوم جهانی
و در همهی جنگهای بینالملل بعدی
چه کسانی و
به خاطر چه پیروز خواهند شد…
اما فعلاً
بیست و هشتم فوریهی دو هزار و ده،
ساعت هفت صبح است،
و مطلقاً معلوم نیست
که تنها پنج دقیقهی دیگر
چه خواهد شد،
وقتی که نیمی از دنیا
بیدار میشود از خواب،
و نیمِ دیگر آماده میشود
که بخوابد…
+ + +
شبِ دیروقت است،
خمیازه میکشم و
طاق باز دراز به دراز میافتم.
دستم را بنابر عادت دراز میکنم
و دکمهی ماه را میفشارم.
پردهی عریض آسمان
بیدرنگ روشن میشود
و تصاویر خوش رنگ ظاهر میشوند.
جالب است؛ امروز
چه خوابی خواهم دید،
خوابی که بیدرنگ
پس از بیداری
از یاد خواهم برد…
+ + +
حالا دیگر دنبالت نمیگردم،
زیرا میدانم که کجا هستی،
حالا دیگر گمت نمیکنم،
تو را مدتهاست که گم کردهام.
برگهایت را
مثل برگهای کتابی کهنه ورق میزنم،
کتابی با جلد رنگ و رو رفته.
هنگام غروب،
چه آسان است
رنج کشیدن از رنجهای گذشته
و تکرار اندوه گذشته
و تلخیها و دردهای جدایی.
مسحور، مثل پرندهای پیر
میلههای قفسم را
نوازش میکنم…
+ + +
با بستن کتاب تاریخ
و تأملی دربارهی گذشته و اکنون
و به خصوص آیندهی بشر،
که رفته رفته
مبهمتر از گذشته میشود،
با آزردگی نتیجه گرفتم که… خلاصه
هیچ چیز خوب و
هیچ برگ روشنی وجود ندارد…
و به راستی، اگر
همهی پایتختهای دنیا را بگردی،
چه خواهی دید؟
مجسمهی چه کسانی را
بر ستونهای بلند خواهی دید؛
آدم خوارانِ آدمنمایی را
با چهرههای برافروخته از خشم،
سواره یا پیاده،
با شمشیرهای آخته،
یا با مهابت
لمیده بر تختهایی از مفرغ،
خونخوارانی که بیرحمانه
هم نزدیکانشان را قتلعام کردهاند،
هم همسایگان دور و نزدیکشان را،
و هر چه بیشتر کشتار و تاراج کردهاند،
همان اندازه قهرمانترند،
و تندیسهایشان را
بر ستونهای بلند و مجلل،
همان اندازه باشکوهتر
برپا کردهاند…
و اگر داستانهای حماسی
و رزمنامهها را
به زبانهای گوناگون بخوانی،
چه فکری در تو القا خواهند کرد؛
داستانهایی سراسر قتل و ویرانی
که در آن، حتی فیلسوف نامی،
بیشتر از یک دانشمند،
به سربازی وحشی اهمیت میدهد،
که شمشیر میکشد
وارشمیدس[6] را
که روی شنها، در ساحل رودخانه
غرق محاسبات بود، میکُشد…
و اگر تو همانی هستی
که با خواندن این سطرها
اندوهگین میشود،
اگر همانی هستی
که داستان فرزند خدا را
که زندگی دنیویاش را
با تنی خونین بر صلیب
به پایان رساند،
با قلبی دردمند میخواند،
پس، باور کن خوشبخت هستی
که در گذشته زندگی نکردهای، زیرا
تردید نکن
که فوج وحشی باتوخانها[7] و چنگیزخانها
با تکه پاره کردن تن تو
پیش میتاختند.
از روزهای اکنونت،
که در آن، همان گذشته
عیناً تکرار میشود،
سبکبال و شاد دور شو،
و خود را بسیار خوشبخت بدان،
که در آینده نخواهی زیست،
در روزهایی که دریاها و
اقیانوسهای در حال خشکیدن
از جویهای خون تو پُر خواهند شد…
انتظارها
فرشتگانی برای نجات جانت
یا دستِ کم نجات تنت
نیامدند.
آنها درهای افسانهها را محکم بستند
و به ناچار باور کردی که نیستند.
به احترامت،
دوستیِ دریا به تو داده شد.
تو به شنها نگاه کردی و اندیشیدی؛
چه راه درازی در پیش داری.
تو همینگونه اندیشیدی،
وقتی که در امتداد دریا
قدم برمیداشتی.
بعد، صدای کَریه مرغان دریایی
به گوشت رسید.
به راستی،
در همهی اینها چه چیز خوبی هست؟
مرا ببخش، که دیگر
مرتب اصلاح نمیکنم،
آخر تو دربارهام نظر بهتری داری، نه؟
… اما تو هر روز
پنجرههایت را باز میگذاری،
چون به یقین باور داری
که آنها خواهند آمد،
آنهایی که نبودنشان را نیز
به یقین باور داری…
+ + +
با دقت به چهرهی زن نگاه کردم،
و او
که برای خرید نان،
یا شاید چیزهایی دیگر
به مغازهای در همان نزدیکی میرفت،
ناگهان ایستاد،
چرخی زد و به خانه برگشت.
هوا مه آلود بود، اما
همسایهام،
که درِ اتوموبیل را
باز کرده بود و
لابد برای رفتن به جایی مهم
ماشین را روشن کرده بود،
به روشنی دیده میشد.
اما ناگهان پشیمان شد،
ماشین را خاموش کرد،
درش را بست
و سراسیمه به خانه برگشت.
همین اتفاق برای باران افتاد،
که نخستین قطرههایش
در نیمه راه برگشتند و
دوباره به سوی آسمان رفتند
و به راحتی میان ابرها جای گرفتند.
گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
لابد واقعاً هم
هیچ اتفاقی نیفتاده بود،
لابد همینگونه هم باید میشد،
لابد من هم روزی باز خواهم گشت
و این شعر را
به پایان خواهم رساند،
و زمین،
از همان نقطهای
که در یک صبح عادی دوشنبه،
ایستاده و عقب رفته بود،
گردشش را ادامه خواهد داد…
+ + +
گلها روی درختِ شکفته
گهوارههایی کوچک و سپیدند،
و کودکان در قنداقهای سپید
بیدار شدهاند
و چهرههاشان را باز کرده و
لبخند میزنند…
خاموش ایستادهام
و نگاه میکنم؛
بهارت را
چه عالی تکرار میکنی، خدا!
+ + +
از میان بوتهها
پچپچی به گوش میرسد؛
صدای خندهای پنهانی.
بوتهها و سبزهها را
به آرامی کنار بزن،
به آرامی کنار بزن،
جویباری کوچک،
چون پسر بچهای خردسال
که هنگام بازیگوشی
به دام افتاده باشد،
با چشمان ترسان
نگاهت خواهد کرد.
+ + +
میان درختهای شکفته،
دختری با لباس چیتِ رنگارنگ میدود،
دختری کوچک و پابرهنه.
و اگر با دقت نگاه کنی،
کمی دیرتر،
معجزهای روی خواهد داد؛
خواهی دید که دختر ایستاده است و
درختها
با لباسهای چیتِ رنگارنگ
میدوند.
+ + +
بیشهای کوچک،
پنهان در دلِ جنگل انبوه
و کومهای پوشیده از سبزهها و گلها.
چه کسی در این جا زندگی میکند؟
این خانهی کیست؟
در بزن
و از کسی که بیرون خواهد آمد،
بپرس.
او خواهد گفت
که خوشبختی چیست…
+ + +
پرندهای روی شاخهی تکدرختی نشست
و آوازی خواند
دربارهی خورشید،
دربارهی باران،
دربارهی آسمان آبی
و روزهای روشن و آرام…
آوازش آنقدر دلنشین بود و
آنقدر بیریا،
که درخت
تاب نیاوردو
شکوفه کرد.
+ + +
باران و رنگینکمان.
رو به زمین
روی سبزههای خیس دراز بکش،
چشمهایت را ببند
و منتظر باش.
وقتی که از عطر گلها و سبزهها
سرگیجه گرفتی
و چشمهایت سیاهی رفت،
و وقتی که از آواز پرندهها
دلت به درد آمد و
جانت به لب رسید،
به روشنی خواهی شنید
که درهای بهشت
در جایی در همان حوالی
به آرامی باز میشود…
+ + +
در خلوتِ ساحل دریاچه،
آفتاب کمکم غروب میکند
و کودکی با کلاهِ گرد و سفید
غرقِ شنبازیست.
تو در دوردست نشستهای و
کمی روزنامه میخوانی،
اما به واقع
به دریاچه نگاه میکنی
و میاندیشی
کاش
کمی بچه بودم
و کمی غرق شنبازی میشدم…
+ + +
زنان نیمه برهنه
در ساحل دریاچه،
و زنی پوشیده،
که در لباسی که به تن دارد،
برهنهتر به نظر میرسد.
نگاهش میکنی
و قلبت یکباره فرو میریزد.
به ساحل دریاچه نگاه میکنی
و تنها زنی را میبینی
خیسِ نور،
و خدا را،
که دستهایش را به هم میساید،
و خدا را
که شیفتهی آن چه که خود
آفریده است،
زیرلب
با خشنودی لبخند میزند…
+ + +
باغ تابستان،
میان بیقراریها
و عطرهای گناهآلودی
که مثل عسل چسبندهاند،
در تلاطم است.
بادی ملایم میوزد،
ببین؛
درخت هلو،
مبهوت، با چشمان بسته،
زبانش بند آمده
و نمیداند
سینهی گلگونش را
چگونه از چنگ باد بیرون آورَد…
+ + +
گل سرخ،
که یکباره شکفته است در تابستان،
گل سرخ،
دختری نورس،
که پنهان از چشم پدر و مادر،
سرخترین روژ را
به لبهایش مالیده و
روبهروی آینه نشسته است.
گل سرخ،
که یکباره شکفته است در تابستان،
و نمیداند و نمیفهمد
که در درونش چه میگذرد…
+ + +
یکشنبهی پاییز لطیف بود
مثل مخمل،
و روز، شفاف
مثل شیشهی عینکی که اینک
دختری غمگین، با چشمهای آبی،
آن را پاک میکرد.
من به چشمهای او نگاه کردم،
به چشمهای بیدفاع و گشودهاش،
و برخود لرزیدم؛
چه سرد بود آن باد
که ناگهان
بر آبهای چشمههای آبی وزید.
+ + +
پشت پنجرهای رو به پاییز،
دختری نشسته،
که اگر اندوهگین
به بیرون نگاه کند،
باران سردِ عصرگاهی خواهد بارید
و برگها ناامیدانه زرد خواهند شد.
چه سیاه است این آسفالت خیس،
این پنجره را چه تنگ بستهاند،
و در پاییز
چه تنهاست این دختر
و من
ناگهان
چه تنها هستم.
+ + +
زمستان در شهر غریب
زمستانتر است،
و تنهایی، خاکستریتر،
حتی گنجشکها،
که مثل اشکهای یخ زده
از مژههای درختان آویزانند،
بیچارهترند، اگر
غریبهای
از پنجرهی مسافرخانهی دو طبقه
به آنها نگاه میکند…
… مدتها نگاه میکند و
میاندیشد؛ عجیب است،
این همه سال زندگی کردهام
و حالا چیزی به یاد نمیآورم،
تا دستکم
سر انگشتانم کمی گرم شوند…
+ + +
لابد این همان برفیست
که میگویند میبارد و
با خود خوشبختی میآورد.
لابد این همان ساعتیست
که مردم یک دیگر را ملاقات میکنند و
دربارهی چیزی مهم صحبت میکنند.
لابد این همان دختریست
که او را باید
زیر نخستین دانههای برف
ملاقات میکردم
و دربارهی چیزی مهم
صحبت میکردیم.
و لابد
این همان
آخرین آرزوست.
+ + +
دوباره همان رنگ،
دوباره همان واژه،
پرده را کنار بزن،
دوباره همان برف.
همیشه همان برف،
همیشه همان رنگ
و همیشه همان واژه…
ببین
طبیعت با یک واژه
و با یک رنگ،
تنهاییِ هزار واژه و
ناگفتنیات را
به چه نرمی و
به چه راحتی میآفریند…
+ + +
زیر پنجره،
صدای خنده
و فریادهای شادی بلند است؛
دو پسر بچه
میان برفها غلت میخورند،
میایستند و
دوباره میافتند،
جستوخیز میکنند،
میدوند و میخندند…
تو اما محو تماشای آنها
پشت پنجره ایستادهای و
از خود بیخود،
نمیدانی
که دستهای یخ زدهات را دراز کردهای،
که دستهای یخ زدهات را
روی هیمهی خندههای شاد
و جیغ و داد آنها
گرم میکنی…
+ + +
مردم شهرهای غریب،
شبیه بیمارانیاند
که دردی بیدرمان دارند
و از نگاه کردن به چشمانشان
طفره میروی،
تا در ذهنت حکّ نشوند و
در یادت نمانند،
و سالهای متمادی
تو را با درد بیدرمانشان
عذاب ندهند.
آسمان شهرهای غریب
حتی روزهای آفتابی
سنگین است،
اما شبها،
ستارههایی دیگر
با نامهای ناآشنا میدرخشند.
… اینک مثل یک گناهکار،
با پاهای برهنه،
در کنار اقیانوسی بینام ایستادهام
و شنها مرا هُل میدهند؛
بُرو،
و آبها صدایم میکنند؛
بیا
و در این عذاب غریب
و ناآشنا
غرق شو.
+ + +
شهر من،
دودکشها،
خدا نگهدار!
با بلیت قطاری در جیب،
اطرافم را برانداز میکنم.
خدا نگهدار، درخت!
دیگر یکدیگر را نخواهیم دید.
تنهات را لمس میکنم
و اندوهگین
به تراموایی که آهسته دور میشود،
نگاه میکنم.
خدا نگهدار، تراموا!
دیگر سوارت نخواهم شد.
خدا نگهدار، بلیت فروشِ پیر!
با بلیت قطاری در جیب،
در کوچهها میگردم.
مردم با بیاعتنایی قدم میزنند،
من اما
گریهام گرفته.
خدا نگهدار، مردم!
این چنین، دنیا را خواهم گشت و
به همه خواهم گفت
برادرانم،
خدا نگهدار!
+ + +
لاروشل[8]
دربارهی این کوچهی شهر لاروشل
مدتها پیش شنیده بودم.
همین کوچهای که پنجرههایش در گرمترین روزها نیز
باز نمیشوند،
لابد میترسند که خاطرات روزهای دور
خانههایشان را ترک خواهد کرد
و بیبازگشت
دور خواهد شد.
از یکی از ساکنان
که سرش را با بیاحتیاطی
از در بیرون آورده بود،
تا شاید ببیند
مردمی که از سرزمینهای دیگر آمدهاند
و به زبانی دیگر صحبت میکنند، چگونهاند،
پرسیدم
- این خاطرات
به چه دردتان میخورد؟
او اگرچه در را بیدرنگ بست و
بیهیچ صحبتی ناپدید شد، اما
من به تلخی دریافتم که هرگز
آن چهره را فراموش نخواهم کرد،
هرگز فراموش نخواهم کرد،
هرگز.
+ + +
اصفهان
روشن میشود
شهری که برایم
از صفحات تاریخ چهارصدساله آشنا بوده،
واقعاً وجود دارد، و من
با چشمان خود دیدم که مردم
چگونه در خانههایشان
در آمد و شد بودند
و در کوچهها
پایین و بالا میرفتند،
و من و دوستِ زبانشناسم،
از پنجرهی یکی از
مهمانخانههای مجلل،
با دقت
آنها را با چشم دنبال میکردیم
و میاندیشیدیم
شاید چیزی هست،
که اهالی این شهر
میدانند و
هر چه هم بپرسی
سکوت میکنند.
کمی دیرتر،
دورِ بزرگترین میدان دنیا
آنقدر گشت زدیم،
تا آن که یک قالیفروشِ مهربان
ما را برای صرف چای
به مغازهاش دعوت کرد.
با کمال میل قبول کردیم.
ما در واقع با زبانهای مختلف
صحبت میکردیم،
اما همانطور که معمولاً اتفاق میافتد،
حرفهایمان را
با زبان بیزبانی
به یک دیگر میفهماندیم.
این برای دوست زبان شناسم
بسیار جالب بود،
اما نه او و نه من
آنچه را که مهمتر از همه بود، ندانستیم؛
آیا چیزی هست
که اهالی این شهر میدانند و
هر چه هم بپرسی
سکوت میکنند؟
سپس، یکباره شب شد؛
سیاه، مثل چای قالیفروش،
و رنگارنگ،
مثل قالیهایی که فروخته بود،
ما اما از پنجرهی مهمانخانه
نگاه میکردیم و
میاندیشیدیم.
در هواپیما،
وقتی که به خانه بازمیگشتیم،
از دوستم،
که از پنجره به بیرون نگاه میکرد،
پرسیدم
چیزی بود؟…
دوستم پاسخ داد
بود، البته که بود، اما
افسوس که آن، همان چیزی بود
که هرگز
دربارهاش نمیپرسند.
+ + +
پزشک با تعجب، گُل را
که درست در قلبم روییده بود،
معاینه کرد و پرسید
درد احساس میکنید؟
گلی لطیف با گل برگهای سفید بود،
صبح، وقتی که نیمهلخت
روبهروی آینه اصلاح میکردم
و تیغ را با احتیاط
روی صورتم میسُراندم،
ناگهان متوجهاش شدم.
گل برگهای رنگ پریدهاش
که از میان موهای سیاه سینهام
به خوبی دیده میشدند،
آنقدر ظریف بودند،
که ترسیدم لمسش کنم
و گل برگها یکباره بریزند…
پزشکی دیگر،
که از سرزمینی دور دعوت شده بود،
سرش را تکان داد و گفت
- در این سنِّ و
در این سرمای زمستان؟
میگویند که در سرزمین او
این، اتفاقی عادیست
و در کوچهها،
مردمانی را
سراپا غرقِ گل میتوان دید…
– اما آخر در آن کشور
بهار، ابدی
و فصلهایشان گرم و بارانیست.
یک گیاه شناس
به این نکته اشاره کرد و
پس از بررسی دقیق گل زیر ذرهبین،
ادامه داد
– این آخرین گُل توست،
که نباید بگذاری پژمرده شود،
اگر نه خودت هم با او
پژمرده خواهی شد،
پس باید آن را از چشم بِدو
از خار بد دور نگه داری
و روزی سه بار
به پایش آب بریزی…
… اما هنگامی که آنها دور شدند
و من دوباره روبهروی آینه ایستادم،
اصلاح صورتم را که تمام کردم،
به وضوح شنیدم که گل میگفت
- اگر در قلبت
عشق بخشکد،
من پژمرده خواهم شد و
خواهم مُرد. میشنوی؟
و صدایش را بلند کرد
اگر ناگهان
اگر ناگهان
گلی دیگر در آن جا بروید،
حواست باشد؛
تو هم با من خواهی مُرد و
ما را زیر تلی خاکِ گور،
که تماماً
پوشیده خواهد بود از گُلها
دفن خواهند کرد.
+ + +
بازگشتِ نو
تو میدانی که در این شهر سرد
دوباره،
از نو زاده خواهی شد،
شبهای زیادی را، بیخواب،
زیر این چادر لرزان
به سر خواهی برد،
و مادرت، شب و روز
کنار گهوارهات خواهد نشست،
تا با تکه چوبی زمخت
موشهایی را که درهم میلولند
دور کند…
و پدرت، با سر و وضعی خاکآلود،
با یک بطری شیر،
که برای خریدنش
خدا میداند
چند ساعت در صف ایستاده،
به خانه بازخواهد گشت…
تو میدانی
که در این شهر خاکستری
دوباره،
از نو زاده خواهی شد،
زیرا تنِ پاره پارهاش،
در مقابل دیدگان تو،
که رو به خاموشیست،
مصلوب خواهد شد،
و درد او،
در مغز آشفتهی تو برقی خواهد زد،
در لحظهی وداع و
جدایی…
+ + +
بانگاه کردن از پنجره به بیرون،
به درخت، که روی شاخههایش
برگهایی کوچک ظاهر شده بود،
و به پرندگان، که باتلاش،
بالهایشان را،
شاید برای ماندن در هوا
میجنباندند،
فکر کردم
لابد
دوباره بهار است.
با نگاه کردن به آسمانِ سراسر آبی
و به خورشید، که همه را
دل سوزانه روشن و گرم میکرد،
فکر کردم
لابد
روز، روز زیباییست.
با نگاه کردن از پنجره به بیرون،
به پاییز،
وقتی که بارانی ریز میبارید،
فکر کردم
لابد
دوستم داری هنوز.
+ + +
پاییزی دیگر
از هر سو که میخواهی نگاه کن،
روی شاخههای درختِ کم پشت،
چند سیبِ آخر باقی ماندهاند
و ماهِ پسین باقی مانده است،
که با دقت
از میان سیبها نگاه میکند.
چه کسی به دیگری نگاه میکند؟
من، که زیردرخت سیب ایستادهام،
یا ماه،
که به زحمت به پردهی آسمان
چسبیده است؟
اینک سیبی دیگر به زمین افتاد
و میان علفهایی که خشک میشوند
گم شد.
به زودی
ماه هم خواهد افتاد.
و پاییز
کامل خواهد شد.
+ + +
هر اندوهی
با اندوه به پایان میرسد،
و اگر در کوچه به دنیا آمدهای،
پایان زندگیات نیز
همان جا خواهد بود.
حالا هر چیزی ممکن است. حتی
تقویم را عوض میکنند
و ممکن است فوریه
سی و پنج روز داشته باشد،
و ممکن است آدمها
سه پا داشته باشند،
تا روی پیادهروهای یخ زده
به راحتی قدم بردارند.
و چه می دانی، شاید
به من هم دو قلب داده شود؛
یک قلب عادی، برای روزهای خاکستری،
یکی هم برای فروریختن از
شور و سرمستی،
وقتی که سالها بعد،
تو را
ناگهان هنگام عبور از کوچه،
در همان شهری ببینم،
که در آن
هر اندوهی
با اندوه به پایان میرسد،
و گمشدهات را
هرگز
در هیچ کوچهای نمییابی…
+ + +
از جنگ تا آرامش
کوچهی ماندار. کوتاه مثل شلیک،
و قاطع، مثل فامیلِ گریگور.
در اتاقِ زیر شیروانی،
به پشت دراز کشیدهام
و از پنجرهی بازِ روی سقف،
آسمان پاریس را به خوبی میبینم.
چند فرشته
که فرانسوی صحبت میکردند،
تقریباً با تماس با بام
عبور کردند،
شاید با هم جروبحث میکردند…
اما نه،
فرشتهها، حتی اگر فرانسوی باشند،
چرا باید جر و بحث کنند؟
ماشین پلیس، آژیرکشان
با سرعت گذشت،
بعد، آمبولانس اورژانس، شیونکنان
بیمار فرانسوی را
به بیمارستان برد.
پس، در پاریس هم
مردم بیمار میشوند…
و بعد، سکوتی که افسوس،
خیلی وقت است که عادت به آن
از سرَم افتاده.
و بعد سکوت.
تنم کنار نمیآید
با این آرامش،
پس از مدتها غَلت خوردن در رختخواب،
آهی میکشم
و دکمهی پخش را
برای شنیدن آوایی که تسکینم میدهد،
و آن را با خود برداشته بودم،
فشار میدهم.
به زودی
گلوله بارانی که نجاتم خواهد داد،
آغاز خواهد شد، و من
در هیاهوی مأنوس انفجارها و غرشها،
کمکم غرقِ خواب خواهم شد،
و با غرشِ شلیکِ پسین،
که کوتاه است، مثل کوچهی ماندار
و قاطع، مثل فامیلِ گریگور،
به خواب ابدی فرو خواهم رفت.
+ + +
هرگز نمیری
پدرم در بستر احتضار،
ملتسمانه نصیحتم میکرد:
- هرگز نمیری.
با نگاه کردن
به چشمانِ تیره از دردش،
به تلخی دریافتم
که چه سخت است مُردن
در روشنایی درخشان روز،
وقتی که از پنجره،
بالکن روبهرو به روشنی دیده میشود.
و زنی در بالکن،
رختهای شستهاش را
به طناب میآویزد،
و بعد، تلفن
اشتباهی زنگ میخورد،
صدای جوانِ مردی توضیح میدهد،
چیزی را که مدتی پیش برداشته است،
حالا نمیتواند برش گرداند، زیرا…
بعد، در طبقهی بالا
در با صدای جیرجیر باز میشود
و صدای فریاد و هیاهوی شاد کودکان
در راهرو به هوا میرود،
به چپ و راست پراکنده میشود
و سرانجام در تمام دنیا میپیچد.
از این اتفاق،
آبیِ آسمان درخشانتر،
و تلخی، در چشمان محتضر
عمیقتر میشود…
- هرگز نمیری،
فقط همین را به تو میگویم.
پدرم برای آخرین بار
خواهشش را تکرار کرد و
برای همیشه
چشمانش را بست…
+ + +
نامه
لابد سالهای سال
منتظر این لحظه بوده،
چون همراه با کتابی
که از گنجه بیرون کشیدم
تا سطری را بررسی کنم،
بیرون افتاد.
سالهای سال
لای کتابها انتظار میکشید
و حالا مثل برگی زرد
به زمین افتاد.
این مقایسه به هیچوجه اتفاقی نیست،
زیرا پاکتی زرد شده
از کهنگیِ دهها ساله بود،
که دست خط زیبای پدرم را
روی آن
بیدرنگ شناختم.
در گوشهی چپ پاکت نیز
عکس مجسمهی شوکان ولیخان اُف است،
که اگرچه نمیدانم کیست، اما
آن هم از کهنگی زرد شده است.
پدرم خیلی وقت است که دیگر نیست.
اما همین که نامه را برداشتم،
به خوبی احساس کردم
که قلبش در پاکت زرد
چگونه میتپد…
+ + +
از دست من چه برمیآید
این کتابها
و واژههای بیدست و پایم،
یک صدا میگویند
صبر داشته باش،
صبر داشته باش
بلافاصله پس از تولد،
و آهسته آهسته
تا پایان پرشکوه عمرت
صبر داشته باش.
اینک، زمان از درونم برمیخیزد،
چشمهایی که از چهارسو
بیاعتنا دنبالم میکنند،
جنگلی از دستها و پاها،
که داوطلبانه کمک میکنند
تا تنم زودتر
از بار این دنیای خاکی رها شود
و سبکبال و آرام
به آسمان
و در صورت امکان،
به بالاترها عروج کند.
با واژههای بیدست و پایم،
از دست من چه برمیآید؟
چگونه قدم بردارم، وقتی
دیگر خم شدهام
و تا نیمه فرو رفتهام در خاک،
مثل درختی خشکیده،
نیمم در خاک و
نیم دیگرم در آسمان است،
و هر دو، مرده.
جانم اما مثل پرندهای ترسان،
میان شاخ و برگهای خشک
کز کرده است،
و دیر یا زود پرواز خواهد کرد…
من او را
با این واژههای بیدست و پایم
چگونه نگه دارم؟
با کتابهای بیدفاع و شکنندهای
که نه در سرمای زمستان کمک میکنند،
نه در گرمای تابستان،
و تنها میگویند
صبر داشته باش،
صبر داشته باش
بلافاصله پس از تولد،
و تا وقتی که پرنده
نشسته است روی شاخهها،
صبر داشته باش.
+ + +
آخرین حرف
فکر میکنید زندگی کردن آسان است،
وقتی شهری که در آن زاده شدهای،
دیگر نیست، اما
زندهای هنوز؟
فکر میکنید به یاد آوردن آسان است،
وقتی که تنها چاره
فراموش کردن است، اما
تو هنوز به یاد میآوری
چیزی را که دیگر نیست؟
فکر میکنید خوابیدن آسان است،
وقتی گوشهایت پُر است از جیغ و
چشمهایت پُر است از اشک؟
وقتی تصاویر شاد را، دیگر
تنها در خواب میتوان دید،
فکر میکنید
بیدار شدن از خواب آسان است؟…
+ + +
[1] – Auvers – sur – Oise، گورستانی که ونگوگ و برادرش تئو را در آنجا به خاک سپردند. م .
[2] – zoolal، از اسامی زنانهی ارمنی. م.
[3]– یکی از قدیمیترین نشریههای ادبی ارمنستان و ارگان انجمن نویسندگان این کشور، که از سال 1932 منتشر میشود. م.
[4] – Vesuvio، کوه آتشفشانی در جنوب ایتالیا که معروفترین طغیان آن در سال 79 میلادی بوده است که دو شهر بمبی و هرکولانوم را ویران ساخت. م.
[5] – Etna، آتشفشانی در شمال شرقی سیسیل. در اساطیر یونانی اتنا مسکن دو غول انکلاذس و توفوس بوده. م.
[6] – Archimedes (287 ق م – 212 ق م)، دانشمند، ریاضیدان و فیزیکدان نامدار یونانی، که با ضربهی شمشیر یک سرباز مست رومی کشته شد. م.
[7]– باتوخان، Batu khan (1207 – 1255م)، نوادهی چنگیزخان و از فرمانروایان خونخوار امپراطوری مغولستان. م.
[8] – La Rochelle، شهری در جنوب غربی فرانسه. م.